خانه ی لیمویی

خانه ی لیمویی

dooste khoobam
خانه ی لیمویی

خانه ی لیمویی

dooste khoobam

بچه درسخون

توی این اوضای کرونایی زده به سرم و دانشجو شدم. رشته ی خوشنویسی. فک کنم فقط یکی دو تا دانشگاه برای این رشته متقاضی داشته باشه. تمام مدت هم از همه میشنوم که این دیگه چه رشته ایه؟ یا میگن درس خوندن بی فایده است! برای مردا هم کار نیست چه برسه به زنها. بخصوص از خرجی که بیهوده دارم برای دانشگاه میدم مینالن و شاکین. هیچکس پشتم نیست و فقط سرکوفت میشنوم.فکر کنم برای این ترم و ترم بعدی بتونم از پس انداز کمی که دارم خودم خرجمو بدم . براتون بگم که امروز اولین روز کلاس ها بود. یک ساعتو نیم طول کشید تا برسم به دانشگاه، بعد از کلاس بابام گفت هوا ابری بود و مسیر های جغرافیایی رو توی ذهنش گم کرده بود ، ما اصطلاحا میگیم شب گشته به سرش... البته بابام روز گشته بود به سرش... بابام گفت بخاطر ابری بودن هوا و ندیدن خورشید جهت ها رو گم کرده. مسیر برگشت نیم ساعت تا خونه طول کشید... کلا هشت نفر هستیم. من نیم ساعت از وقت کلاس گذشته بود که رسیدم. اولین تاخیر ... به نظرم خیلی هم ضایع است وقتی ادم دیر به قرارش برسه. استاد بشدت با محبت و فروتنه. بهش غبطه خوردم..یه اقا پسر جوون(جوان) دانشجو داریم که کمی با ما متفاوته..  نمیدونم این خطهای لرزان و کجو معوجی که میکشه و گیرایی پایینش در نهایت قراره به کجا برسوندش!؟ از روزی که از توی برگه های ثبت نام شماره  ی بچه های همکلاسی رو سیو کردم دل دل میکردم که بهشون پیام بدم. و درنهایت به یه خانم پیام دادم که دوتا بچه داره. سعی میکنم بهش خیر برسونم و یه دوست خوب برای خودم داشته باشم. مذهبی به نظر میرسه. چادریه . خیلی باهوشه. خطش خیلی خوبه .طراحیش  خوب و خلاقیتش توی حل مشکلات هم عالیه. این کلاس حضوری بود . دوتا کلاس بعدی که خیلی هم طولانی بودن انلاین بودن. تا هشت شب تکلیف انجام میدادم و شام پختم بعد از شام هم یه کلاس دوستانه منطق الطیر خوانی... و بعدش از خستگی نمیتونم بخوابم و خیلی شادم....99-8-27 1:02 سه شنبه

11.11

11:11

دوست ندارم بخوابم

خیلی وقت بود کابوس ندیده بودم.

سر ساعت شیش و نیم از خواب پریدم.

چی میدیدم!!!

یا خدا.....

جنگ بود... نه بعد از یه بمبارون بود یه جاده... مردم ...همه زخمی...

نه... سوخته بودن... همه جا دود همه جا بدبختی و خون...

یه جیپ آروم از کنار جاده رد میشه...

توش پره سربازه

یکی از سربازا وقتی که از کنار یه آدم رد میشه باندی رو که دور سره اونه میگیره

جیپ هنوز با سرعت کم داره میره

باند اروم باز میشه

 یه مرده ...

درد میکشه

 صورتشو میبینم خیلی سوخته

صورتش شکلی نداره کامل سوخته ولی میشه درد رو توش تشخیص داد


مردم مثل عروسکای پلاستیکی آب شدن نصفشون چسبیده به زمین

اون قسمتی که آب نشده و هنوز شکل انسانه داره ضجه میزنه

خیلی ها هم طوری سوختن انگار تبدیل شدن به مجسمه های سیمانی سیاه

یکی هست روی زمینه

روی یه چیزی مثل پلاستیک آب شده

پلاستیکه رنگ بدنه انسانه فک کنم بدنه خودشه آب شده فقط یه صورت مونده... رو به بالاس...

لباش نیست انگار سوخته... دندوناش زده بیرون...

یه کم اونورتر باز یه صورته

زن یا دختره...

چشمو ابروش مشکیه حالت صورتش از صدای اون مرد که باندشو باز کردن عوض شده داره گریه میکنه....

......